AHOO
AHOO

AHOO

نامه های شهید خلبان عباس دوران به همسرش

بسمه تعالی

نامه ای از خلبان شهید «عباس دوران» به همسرش:

خاتون من، 

مهناز خانم 

گلم 

سلام.

بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری. 

برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد؛ 

جنگ، جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد.

نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر. 

مهناز! 

به جان تو کسی این جا نیست همه زن و بچه هایشان را فرستادند تهران، شیراز، اصفهان و..

علی هم (سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز، دیشب یک سر رفتم آن جا...

علیرضا برای مأموریت رفته بود همدان، 

از آنجا تلفن زد من تازه از مأموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن.

علی گفت: مهرزاد مریضه، پروانه دست تنهاست.

قول گرفت که سر بزنم 

گفت: نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت، 

می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند.

پروانه طفلک از قبل هم لاغرتر شده بود، 

مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون، پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده.

به علی زنگ زدم و گفتم: 

علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است.

علی خندید و گفت: حسود، چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه؟

دلم این جا گرفته 

عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه 

یاد آن روزی افتادم که آورده بودمت این جا، تو رستوران متل ریسکس 

نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود.

اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم.

خیلی کم فرصت می کنم به خونه سر بزنم، علی هم همین طور، 

حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم.

دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یک بار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم.

علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده، 

من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهار راه زند آنجا نشسته بود.

بچه های گردان یک شب وقتی من و علی کم کم خوابمون می برد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام، آب را هم رویمان باز کردند.

اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم 

اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد 

چون پوتین هایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشت هایمان کپک زده است.

مهناز! 

مواظب خودت باش این حرف ها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی.

نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه.

از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است. 

پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم. 

الان زمان جبران است 

اگر ما جلوی این پست فطرت ها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان می آید. بگذریم

از بابت شیراز خیالت راحت، آن جا امن است 

کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند.

درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا به حال هر مأموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم 

اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.

لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده 

خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان، 

به خانه ی ما زیاد سر بزن. 

مادرم تو را که می بیند انگار من را دیده است.

سعی می کنم برای شیراز مأموریتی دست و پا کنم و بیایم تو را هم ببینم همه چیز زود درست می شود. 

دوستت دارم خیلی زیاد

مواظب خودت باش


درد دل شهید عباس دوران در تاریخ هشتم تیر 1360

بسمه تعالی

دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. 

دلم می خواهد وقتی به خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود. 

اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. 

معده ام درد می کند. دکتر می گوید: 

فقط ضعف اعصاب است. 

چطور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم های همسرم دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند.

حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. 

ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. 

یعنی فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند؟ 

باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. 

چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.


برگرفته از وبگاه  ajashohada.ir