بسمه تعالی
من اولین بار بود که شهید شبان را می دیدم
خدایی هنوز محو صلابت شهید بودم،
شهید فرمود راحت باشید، چند دقیقه وقت شما رو بیشتر نمی گیرم و ایشون شروع به صحبت کردند،
اول چند آیه از سوره طه خوندن
«بسمالله الرحمن الرحیم
رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدت من لسانی یفقهو قولی» و بعد از قرائت قرآن صلوات فرستادن و فرمود:
«برادرهای عزیز، توجه کنید
گردانی هست به نام گردان شهادت،
تمام برادرانی که در این گردان هستند که فقط با خدا معامله کردند از تمام امکانات چشم پوشیدن و خود را کاملا به پروردگار و قرآن و حضرت رسول (صلی الله و علیه و آله) و اهل بیت سپردند،
کار این گردان شناسایی و باز کردن معبر و خط شکن است،
تو گردان شهادت ترس معنا و مفهومی نداره، بچههای گردان شهادت یه وقت می بینی تنهایی میرن شناسایی، هیچ تضمینی نیست با دو پات بری و با یک پا برگردی، یا اصلا بر نگردی،
چند نفر از بچه های گردان شهادت زنده زنده تو تله قیر داغ شهید شدن، خیلی از برادران پاشون قطع شد،
خلاصه برادر عزیز، نمی دونم می تونی با خدا معامله کنی یا نه؟ فقط بدون اگه اومدی تا اینجا خودشون دعوتنامه فرستادند، من تا یک ربع دیگه بر می گردم،
برادرایی که تمایل دارن وارد گردان شهادت بشن یه قدم جلوتر باشن، در ضمن کسانی که متاهل هستند ثبت نام نکنند»
من با ناراحتی دستمو بردم بالا و با عصبانیت گفتم:چرا؟ مگه اونای که زن و بچه دارن آدم نیستند؟
مگه کسی که زن و بچه داره نمی تونه با خدا معامله کنه؟ یه نگاهی به من کرد و گفت:
«چند تا بچه داری؟»
گفتم: ۴ تا، سه تا دختر و یک پسر؛گفت: «اصلا امکان نداره، شما رو می فرستند تو قرارگاه لشکر»
گفتم: برای چی؟ مگه بقیه که تو جبههها هستند زن و بچه ندارن؟
یعنی شما می خواهی بگین همه مجرد هستن؟
پس خود شما چی؟ یه نگاه معنی داری به من کرد و گفت: «من میرم، برمی گردم با شما صحبت می کنم»
منم از خجالت سرمو انداختم پایین....
خیلی خجالت کشیدم چون که خیلی چکشی با ایشون صحبت کردم،
به خودم گفتم الان نسخهی من رو میپیچه،
خدا میدونه کدام گروهان یا گردان بیفتم، خیلی ناراحت شدم، بغض گلومو گرفته بود.
برادر بخشی اسامی برادران که داوطلب بودن را نوشت و من که رفتم جلو گفت باید بایست تا فرمانده بیاد.
۱۰ الی ۱۵ دقیقه گذشت، فرمانده آمد و گفت برادرانی که ثبتنام کردن سوار آن آیفا بشوند.
من رفتم جلو و احترام گذاشتم و گفتم جناب اگه امکان داره منو با خودتون ببرید،
من مثل یک آچار فرانسه میمانم، من یک رانندهی خوب و یک فنی کار خوب هستم و قول میدهم سرباز خوبی برای شما باشم.
شهید شبان حرفی بهم زد که تمام کلک و پرم ریخت.گفت برادر عزیز، من نزدیک به ۳ ماه هست که مرخصی نرفتم ببینم میتونی زمان مرخصی که شد و گردان بهت احتیاج داشت نروی مرخصی، نروید گوشه ی سنگر زانوی غم بغل کنی،
هی مرتب اعصاب ما را خرد نکنی، یه روز بگی بچهام مریضه، یه روز بگی زنم بیماره، برادر من، ۲۰ روز از خانوادت دور میشی هزار جور بیماری میگیرند،
ما داشتیم نیرو که حتی خودشو با اسلحه زده که برسه به خانواده،
فوری پریدم تو حرفش و گفتم جناب سروان قول شرف میدم به جان بچهام که هر وقت شما بگی من میرم مرخصی،
گفت قول میدی سربازی باشی که روی شما بتونیم حساب باز کنیم؟ گفتم به مولا قول میدهم،
اون وقت گفت: خوب، گفتی رانندگی بلدی، گفتم فول گفت: این سوئیچ رو بگیر برو بالا، یک تویوتا کالسکه اونجاست بیار بریم،
آیفا خیلی وقته که رفته و من رفتم تویوتا را آوردم به قدری خوشحال بودم که خدا میداند، خیلی از شهید شبان تشکر کردم.
بعد از این که ما از جایگزینی حرکت کردیم و آمدیم در مسیر جاده آیفا را دیدیم و سرعت بیشتری گرفتیم که زودتر برسیم به یگان،
در طول مسیر شهید هیچ صحبتی نمیکرد و سکوت سنگین و قشنگی داشت و زیر لب یه چیزایی رو زمزمه میکرد، من فکر میکنم یا ذکر میگفت یا قرآن میخواند، ولی چهرهاش معلوم بود که خیلی خسته است، از من پرسید بچه کجایی؟
گفتم: بچه تهران، گفت: کدام منطقه؟ گفتم: نازی آباد،
او گفت: چرا اینقدر دیر آمدی خدمت؟ گفتم: گرفتار زن و بچه بودم، گفت: میتونستی کاری کنی که بیفتی تهران.
گفتم: الانم که آمدهام خجالت خیلی هارو میکشم،
خیلی از بچه محله هام رفتن جبهه شهید شدند و دین خودشونو به این مملکت ادا کردند
من از خداوند ممنونم که اینجوری قسمتم کرد که در خدمت شما باشم و به گردان شهادت بیام.
فرمانده پرسید پس زن و بچه هایت؟ سپردمشون به خدا.شما خودتون، بقیه رزمندهها که به جبهه آمدین، مگه من خونم از بقیه رزمندگان رنگینتره؟
او در ادامه از من سوال کرد شغلت چیه؟ گفتم: مکانیک هستم و باز دوباره سکوتی برپا شد تا این که رسیدیم به یگان....
صبح زود با صدای اذان مسجد گردان بیدار شدم و از تویوتا آمدم پایین، اصلا نای راه رفتن نداشتم، داشتم از حال می رفتم، با هر زوری بود خودمو از وانت کشیدم پایین و پوتینمو انداختم نوک پام، لخ لخ کونون رفتم به سمت مخزن آب
در همین حال شهید شبان را دیدم یک آن هول شدم، نمی دانستم سلام نظامی بدهم یا این که سلام عادی، با دستپاچگی دستم را بردم بالا و یک سلام نظامی دادم،
یک لحظه به خودم آمدم دیدم وای من که کلاه سرم نیست. تو همین حال بودم که یک دفعه فرمانده صدام کرد، فوری رفتم نزدیکش، پیش خودم گفتم الان یک تنبیه نظامی بهم بده، یک کلاغ پری، سینه خیزی... نزدیکش که شدم خیلی آرام و دوستانه گفت:
علی پور دیگه در گردان احترام نظامی نگذار، فقط دو چیز را در نظر داشته باش یکی نماز و دیگری انضباط،
یادت نره من تو این دو مورد اصلا گذشت ندارم، از سرباز بی انضباط خیلی بدم میاد و حتما تنبیه براش در نظر می گیرم
حالا برو به بچه هایی که تو ایفا خوابیدن بگو بیدار بشن برای نماز تا نمازشون قضا نشده.
برگرفته از وبگاه ajashohada.ir